دورانم به سر آمده...
هرازگاهی از دور میپایمش، جای پاهایش روی زندگیم گویی ابدی ست...
اشک مونس هرشبم و درد همدم هر لحظه ام...
روزهایی سخت تر از سخت،
تصویر هایی تلخ تر از تلخ!
دورانم به سر آمده!
If I was you
I'd wanna see
I'd wanna see inside my head
I'd wanna know if I was fuckin' dead
I wanna know whats going on
Someone tell me the truth....
There's no fear in a fallen angel
There's no love in a heart made of stone
There's no truth in a heart that is screaming
Deep inside you know, you're guilty as hell.... I hexed you.
یه اتاقک خیلی کوچیک رو تصور کنید...
توش گیر افتادید هیچ چیزی هم ندارید به جز یه لیوان نیمه خالی / نیمه پر...
اتاق هم ایزوله شده ... نه چیزی وارد میشه نه چیزی خارج میشه.
نیمه پر لیوان بیشتر به دردتون میخوره یا نیمه خالیش؟!
#CriticalPoints
هوا تاریکه... ستاره ها چشمک میزنن.
واسه من دیگه فرقی نداره... اینجا توی این دنیای شنی بارها شانسمو امتحان کردم و تغییری حاصل نشده!
نسیم ملایمی شروع به وزیدن میکنه، چقدر هم خوبه...بعد از مدت ها یه اتفاق دلپذیر! نسیم صورتم رو نوازش میکنه، البته دونه های شن که از رو تپه ها بلند شدن و دارن پرواز میکنن میخورن به صورتم و اذیتم میکنن ولی مهم نیس، هنوز هم دلپذیره!
ماه داره طلوع میکنه... این دفعه با دفعه های قبلی فرق داره، خیلی بزرگ تر و زیباتر.... فک کنم این صحرای شنی باید آخر دنیا باشه.
اما من به این چیزا توجهی نمیکنم، راهم رو ادامه میدم... درسته واسم دیگه مهم نیست که نتیجه چی میشه اما کاری هست که باید انجام بشه!
میرسم به همون معبر همیشگی... همون راه "طی ناشدنی" !
میخوام واسه بار آخر شانسمو امتحان کنم ولی با دفعه های قبلی یه فرقی داره، دیگه واسم مهم نیست چی میشه.
چشمامو میبندم، میرم جلو اولین قدم رو برمیدارم، قدم بعدی و بعدی و بعدی....
فک کنم دیگه باید آخراش باشه ولی هنوز نمیخوام چشمم رو باز کنم.
پام باز میرسه به شن... اما هنوزم نمیخوام چشمم رو باز کنم...
دراز میکشم.
هنوز نسیمی ملایمی می وزه .
- فک کنم گند زدم...
+ چطور؟!
- به دوستم گفتم اگه میخوای با من بیای همه جا باید رفتارتو درست کنی! فک کنم ناراحت شد...
+ خیلی صمیمی اید؟!
- آره خوب :(
+ اگه دوست صمیمیته همونجور که اومده تو زندگیت قبولش کن....
[سکوت......]
آدما عوض میشن...
همیشه به همه گفتم شاد باشید،
همیشه گفتم اعتقاد غلط بهتر از بی اعتقادی و بی بندوباریه،
همیشه فکر میکردم که نمیشه به هیچی فکر نکرد، نمیشه ذهن خالی باشه!
حالا منم و یه ذهن خالی، یه صورت افسرده و یه روح بی اعتقاد....
یه حسی دارم مثه حس تنهایی بعد از شلوغی :]
امروز عیده، همه یه جورایی خوشحالن ... حداقل تو خونه ما که اینجوریه! خودمم سعی میکنم خوب باشم ، صورتمو اصلاح کردم .... از دور همه چی عالی به نظر میرسه ، با اون فرق از بغل بچه مثبت گون!
اما تو اتاقم اوضاع یه جور دیگس. همه چی نامرتبه مثه اینکه یه نارنجک رو گل وسط قالی منفجر شده باشه... جای خوابم رو به زمین منتقل کردم کلن! میخوابم، صدای لپتاپ بلنده، یکی داره داد میزنه! داره حنجرشو جر میده ... برام مهم نیس چی میگه فقط کمکم میکنه که زمان بگذره ! ولی داد زدنشو دوس دارم بهم آرامش میده ...
بقیه بیرون از اتاق هنز شاد و خوشحالن... عاخه عیده!
حالا منم و قالی زیبام و یه بالشت و مردی که هنوز داره داد میزنه و با صدای خش خشی گیتارش بهم آرامش میده !
تو گذشته هرکس چیزایی هست که شاید نخواد کسی بدونه یا ازشون پشیمون باشه یا هرچی....
الان هم قضاوت هامون تابع ذهنیت های لحظه ای هستن و از طرفی هرکسی جای تغییر داره....
آینده هم که نه به دار ـه نه به بار....
این وسط به چه منطق و حقی قضاوت انجام میشه نمیدونم!!
Hey, looks it's me
the one who can't be free
much too young to focus
but too old to see!